معنی از اقوام نسبی

حل جدول

از اقوام نسبی

مادر، مادر بزرگ، خواهر، دختر، عمه، خاله

لغت نامه دهخدا

نسبی

نسبی. [ن ِ بی ی / ن ِ] (ع ص نسبی) منسوب به نِسْبه. رجوع به نسبت و نسبه شود.
- شرکت نسبی. رجوع به همین ترکیب ذیل مدخل شرکت شود.
- صفت نسبی. رجوع به همین ترکیب ذیل مدخل صفت شود.
|| اضافی. اعتباری. متضایف. متضایفه. (یادداشت مؤلف).
- امور نسبی، امور اعتباری.

نسبی. [ن َ س َ] (ص نسبی) منسوب به نسب. (ناظم الاطباء). || مقابل سببی.
- قرابت نسبی، خویشاوندی از طرف پدران، چون برادری وعموزادگی.


اقوام

اقوام. [اَق ْ] (ع اِ) ج ِ قَوْم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بمعنی خویشاوندان و فرقه ها و گروهها و طایفه ها. (ناظم الاطباء):
چشم از آنروز که برکردم و رویت دیدم
بهمین دیده سر دیدن اقوامم نیست.
سعدی.
و رجوع به قوم شود.

فرهنگ عمید

نسبی

دارای روند مقبول،
دارای نسبیت،

مربوط به نَسَب،
[مقابلِ سببی] دارای قرابت و خویشاوندی مستقیم از طریق پدر و مادر،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نسبی

کمابیش

عربی به فارسی

نسبی

متناسب , به نسبت

فرهنگ معین

نسبی

(نَ سَ) [ع.] (ص.) منسوب به نسب.

فارسی به عربی

نسبی

خاص، قریب، مقارن

گویش مازندرانی

نسبی

شراکت پنجاه پنجاه

فرهنگ فارسی هوشیار

نسبی

قرابت و خویشاوندی مستقیم و پدر مادری


اقوام

جمع قوم، خویشان، طایفه ها

فارسی به ایتالیایی

نسبی

proporzionale

مترادف و متضاد زبان فارسی

اقوام

ارحام، اقربا، بستگان، خویشان، وابستگان،
(متضاد) اغیار، بیگانگان

معادل ابجد

از اقوام نسبی

278

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری